خریدم؟

ساخت وبلاگ

هنوز جوان‌تر از آن بودم که قدرت نه گفتن داشته باشم و هنوز آنقدر خام که نتوانم موقعیتم را در شرایط خاص تشخیص دهم. سر راه محل کارم در ولیعصر نزدیک پارک‌وی کمی بالاتر از پارک ساعی، یک گالری لوازم منزل بود که من بهش می‌گفتم مغازه شیک‌فروشی و اسباب تزئینی زیبا برای خانه‌های جذاب داشت. هر بار که رد میشدم مراقب بودم آنقدر آهسته گام بردارم که کل دکور قشنگش را ببینم ولی نه آنقدر آرام که مشخص شود زل‌زده‌ام. هر بار به خودم می‌گفتم بالاخره یک روز از داخل همه وسایلش را خواهم دید و چه روزی بهتر از روز حقوق. کمی از ساعت دو و نیمی گذشته بود که داخل شدم. آن حجم از لوازم ایستاده، آویخته، نشسته و غیره اطرافم را گرفته بود و نحوه چیدمان اشیاء طوری بود که نفس کشیدن بین آن همه زیبایی را سخت کرده بود. گیج و مبهوت بودم که یک دفعه آقای فراهانی را روبروی خودم دیدم. آن زمان تازه شروع بازیگری دخترانشان بود و گلشیفته هنوز نام تازه‌ای بر سر زبان‌ها بود. آقای پدر، خود به تنهایی بازیگری حرفه‌ای بود برای خودش. با یک حرکت آرتیستیک جلو آمد و گفت آمدی چیزی بخری؟ و من ساده گفتم بله و نگفتم نه که آمده‌ام فقط برای دیدن. چون قطعاً از پس خرید لوازم جذاب آنجا بر نمی‌آمدم. یک چند نفری در حال بسته‌بندی یک گله سرامیکی آهوی گردن‌بلند تزئینی با قدهای بلند و کوتاه برای او بودند. مجموعه بسیار زیبایی بود. در حالی که کارگر مغازه را برای خرید چلوکباب برای آن مشتری ویژه و صرف در طبقه بالای گالری بیرون فرستادند‌ با خودم فکر کردم من در آن میانه چه وصله بی‌تناسبی هستم. توجه آقای فراهانی دوباره به من جلب شد. پرسید هدیه است؟ گفتم بله. گفت برای کی؟ گفتم یک دوست. و فکر کردم چه دوستی بهتر از خودم. با حرکت دستی هنرمندانه گفت دوستت را برای من توصیف کن و شروع کرد بین اشیاء گشتن تا برای هدیه من به دوستی که در حال توصیفش بودم هدیه مناسبی پیدا کند. خودم را دختری شاد، مسئول، باوفا، پرکار و دوست‌داشتنی تعریف کردم که یک باره یک بشقاب چینی با نقش صورت یک دختر از روی میز برداشت. گفت خودشه و آن را به دستم داد. بعد انگار که ماموریتش تمام شده باشد پشتش را به من کرد و به سمت طبقه بالا و بخش مدیریت به راه افتاد و من پاکشان به سمت میز صندوق رفتم. برای آن که شمائی از قیمت‌های آن زمان ارائه دهم کافیست بگویم در آن زمان به سختی ماهی دویست هزار تومان حقوق داشتم و با ششصد هزار تومن که از تدریس در سه ماه برای کارکنان یک کارخانه به دست آورده بودم یک سیستم حسابی صوتی با بلندگوهای بزرگ خریده بودم. آن‌ بشقاب کوچک حدود صد و بیست هزار تومان قیمت داشت و من برایش چک کشیدم. تمام راه تا خانه به این حجم از نادانی خود فکر می‌کردم. فردا عصر خودم را به گالری رساندم. بهانه آوردم که دوستم آن بشقاب را نپسندیده و من به جایش یک ظرف باریک زیبا که دیروز دیده بودم برمی‌دارم. به سلیقه عالی من تبریک گفته شد چون آن ظرف هم یک مهر از استادکارش بر پشت‌ داشت و قیمت نسبتاً زیادی هم داشت اما چون کمتر از قیمت بشقاب بود باز هم راضی بودم که چک را پس گرفته‌ام. آن ظرف زیبای سرمه‌ای باریک چینی را هنوز دارم و از نوشته‌های پشتش هنوز هم سر درنیاورده‌ام.

گمشده هایم را می جویم...
ما را در سایت گمشده هایم را می جویم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilibani بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت: 13:08