در اتوبوس نشسته بودم. از آن اتوبوسهای اولخط-آخرخط. یعنی رسماً پیه سه ربع تا یک ساعت را در آن تاریکی شب و شلوغی شهر به تنم مالیده بودم و خوشحال از این که برای یک بار هم شده، موبایلم شارژ دارد و میتوانم یک دل سیر بازی کنم و تمام فایلهای صوتی تصویری را که هی جمع کردهام و گذاشتهام برای بعد، را حالا ببینم و گوش کنم. آنقدر هم خوش شانس بودم که تقریباً آخرین صندلیها هم نصیبم شد.
خلاصه خودم را آماده کرده بودم که یک ساعتی از دنیا به دور، با خودم در خلوت باشم که یک دختربچه نا آرام و پر سرو صدا همسایه من شد. البته مادرش کنار من نشست و بچه را هیچ جا نمیتوانست بنشاند. بعد از مشاهده کشمکش مادر و دختر و دیدن بی تفاوتی خواهر بزرگتر دخترک در صندلی آن سوتر، و شنیدن غرولند مردم خسته و بی حوصله در آن ساعت، به خودم گفتم مثلا من ادعای کتاب و مطالعه دارم و عشق داستانم و ... و دلم و به دریا زدم و بعد از کسب اجازه از مادر، گفتم: بچه جون بیا اینجا ببینم، میخواهم برات قصه بگم که یک لحظه سکوت همه جا را فراگرفت. آن همهمه همیشگی اتوبوس به یک باره فرونشست و من با مونا به صورت چشم تو چشم و چند مونای دیگر به صورت شنواهای خاموش آشنا شدم.
مونا، دختربچه دوست داشتنی و زنده دلی که بسیار با شهامت بود و تند تند برعکس هر چه میخواستم عمل میکرد. من هم باب یک داستان تعاملی را با خودش شروع کردم که در آن مجبور شد به اعضاء بدن حیوانات از جمله کوتاهی و بلندی دم، پا، دندان و پوشش بدن فکر کند. نتیجه گذشتن زمان به سرعت برق و باد و رضایت همگان و تحویل یک بچه خواب آلود به مادر بود. متوجه بودم که در داستان، هرجا که منتظر یک راه حل از سوی مونا میماندم، سرنشینان اتوبوس تمایل داشتند در آن لحظه نظر دهند ولی خودداری میکردند.
دوست داشتم همگی در این داستان سرایی شریک بودیم ولی تجربه کافی نداشتم. لذت زیادی بردم و مونا را بسیار دوست داشتنی یافتم،مثل تمام کودکان. فردای آن شب، در کارگاه کتاب درمانی: ایده ای برای کارآفرینی اجتماعی- آقای دکتر علیرضا نوروزی و خانم سهیلا خوئینی در دانشکده مدیریت دانشگاه تهران شرکت داشتم. امیدوارم با تجربهای که از این کارگاه کسب کردهام، یک بار دیگر، در جایی دیگر و برای یک مونای دیگر قصه بگویم.
دوست دارم موناهای قصه های من بیشتر و بیشتر شوند. به اندازه تمام کودکان پیر و جوان دنیا...
برچسب : نویسنده : lilibani بازدید : 109