اون دست­‌های کوچولو

ساخت وبلاگ

- "دست‌های کوچولوش گرم و نرم بود. همون گرمای بدن یک بچه، وقتی که خوابیده. می‌دونی که چی میگم. باید پدر و مادر باشی تا بفهمی چی میگم. یا اینکه یه بچه‌ای پیشت باشه که دوستش داشته باشی مثلاً خاله­‌اش یا عمه‌­اش باشی. اون انگشت‌های کوتاه و تپلشون رو تو دستات بگیری و اونوقته که می­‌فهمی چقدر زنده بودن خوبه."

داشت تو هپروت سیر می‌کرد. به سقف زل زده بود و رو صندلی به اون سفتی یک طوری لمیده بود که انگار بهترین مبلمان روز فرانسه است. پرسیدم:

- "پس تو انگشت‌هاشو گرفتی؟"

- "هان؟" نگاهم کرد. این طوری از هپروتش کشیدمش بیرون.

دوباره پرسیدم:

- "پس تو انگشت‌هاشو گرفتی؟"

- "نه، لمسشون کردم. نگرفتم. دارم می­‌گم می‌تونی اونا رو تو دست‌هات بگیری و دونه دونه شونو بشماری و هیچوقت خسته نشی."

-  "خوب، بعدش."

دیگر کاملاً کلافه بودنش را نشان داد. دو طرف روسریش را گرفت و محکم کشید. روی صندلی جابجا شد و درست نشست. گفت:

- "بعدش اینه که همه منتظر وایساده بودیم تا سوار شیم. قطاره که اومد خودش که پُر بود. ما هم که یه جماعتی بودیم. مادره جلوم وایساده بود و من دلم نمی­‌آمد هلش بدم تا بلکه بشه سوار شم. از یه طرف هم اگه نمی­‌جنبیدم مونده بودم تا بعدی. واسه همین هم یه کوچولو جا به جا شدم و اون طرفی رو هل دادم و هر طوری که بود سوار شدیم."

-  "سوار شدم یا سوار شدیم؟"

 - "شدیم. خوبه؟ چقدر شماها مُلا لغتی هستین، بابا."

-  "خوب، بعدش."

- "آره، آره، بعدش. تو هم هی گیر دادی بعدش، بعدش. هیچی دیگه. بعدی نداره. بچه سرش رو شونه مامانش، خوابِ خواب. دست‌هاش آویزون. مادره هم عین خیالش نبود. هِی اینور تکیه می‌­داد هِی اونور می‌­رفت. دست‌های این طفل معصوم هم تو هوا تکون تکون می­‌خورد و من دیگه داشت اعصابم خورد می­‌شد. آخرش یه زنه اومد از پشتش رد بشه که من صدام دراومد که ای بابا، یه کم رحم و مروت بد چیزی هم نیست، ها. آخه این بچه است، برگ چغندر که نیست این طوری لِهِش می‌کنید. اونوقت رفتم پشت سر مادره و عین شیر وایسادم. دیگه کسی جرات نکرد تنه بزنه و دست‌های بچه رو لِه کنه."

بی‌مقدمه و ناگهانی صاف نشست و سرش را بالا گرفت و سعی کرد تقریباً همان ژستی را که در قطار مترو گرفته بود به نمایش بگذارد. به نظرم رسید بد هنرپیشه‌­ای نیست. حداقل مثل بقیه به ننه‌من‌غریبم‌بازی نیفتاده است. مدتی به سکوت گذشت. به ساعتم نگاه کردم. شیفتم داشت تمام می­‌شد. مخصوصاً سکوت کرده بودم و حرف نمی­‌زدم. می­‌خواستم احساس ناراحتی کند. علائم به تدریج نمایان می‌­شد. زیر چشمی کمی نگاهم کرد. مخصوصاً نگاهش را از من می‌­دزدید. بعد از مدتی خم شد و سرش را روی میز من گذاشت. حالا دیگر فاصله ما خیلی کمتر از قبل شده بود. دستانش را دو طرف سرش فشار می­‌داد.  دستان زیبایی داشت. انگشتان بلند و کار نکرده. البته با این سابقة درست و حسابی که توی پروندة روی میز من داشت، مشخصاً فرد کار کرده و بسیار فرز و تردستی بود. دوباره به ساعتم نگاه کردم. وقت داشت می­‌گذشت و زن هم تصمیم به همکاری نداشت. تصمیم گرفتم مستقیم حمله کنم.

پرسید:

- "کار دیگه‌­­ای هم باهام داری؟"

- "آره."

- "خوب؟"

- "بهم بگو چطوریه که به بچه دست نزدی، اما النگوهاش تو جیب تو بوده؟"

- "النگوهاش؟"

اینجا بود که برای اولین بار توی صدایش تردید موج می‌­زد. ساکت شد.

-  "چیه؟ دیگه بلبل زبونی نمی­‌کنی؟"

-  "اِم... راستش من چیزی نمی­‌دونم."

سرش را محکم این طرف و آن طرف تکان داد و این بار محکم­تر گفت:

- "آره، من هیچی نمی‌­دونم."

- "آهان، یعنی تو اونجا وایساده بودی پشت سر بچه‌­هه که یکدفعه النگوهاش رفت تو جیبت."

-  "نه، ما پیاده شدیم."

-  "چی؟ پیاده شدین؟ کِی؟ کجا؟"

- "نمی­‌دونم دو، سه تا ایستگاه بعد، من دیدم مادره هی این پا و اون پا می­‌کنه. گفتم که، خیلی آروم و قرار نداشت. منم بچه رو گرفتم."

-  "چی؟ بچه؟ همین جوری دست کردی بچه رو گرفتی؟"

-  "نه خودش داد."

-  "درست حرف بزن ببینم."

بلند شدم و رفتم بالا سرش. یکهو ترس را در چشم‌هایش دیدم. انگار انتظار خشونت را از من نداشت. تا حالا من بسیار جدی و محکم نشسته بودم اما حالا دیگر پلیس بد قصه شده بودم.

محکم کوبیدم روی میز و از جایش پرید.

- "گفتم درست حرف بزن."

- "اِم، اِم. گفتم که. هی مادره وول می­‌زد که یهو کفش بغل دستی‌شو لگد کرد. اونم عصبانی شد و یکدفعه پرید که حواست کجاست؟ مادره هم نه گذاشت و نه برداشت بهش گفت چشمت کور. می­‌خواستی با تاکسی بری. اون یکی هم نامردی نکرد و زد تو گوشش. مادره هم یکدفعه بچه رو داد بغل منو و جیغ کشید منو می­‌زنی؟ و پرید به اون یکی و دعوا شد."

- "خوب تو چیکار کردی؟"

آب دهانش را قورت داد و گفت:

-  "من؟ من پیاده شدم."

یقه مانتویش را گرفتم و کشیدمش به سمت بالا و داد زدم:

- "تو چیکار کردی؟ دوباره بگو ببینم چه غلطی کردی؟"

- "به خدا منظوری نداشتم. همه جا شلوغ شده بود. زن‌ها به هم می‌­پریدن و جیغ و داد می­‌کردن و بچه هم گریه می­‌کرد. منم ترسیدم و تو ایستگاه پیاده شدم."

روی صندلی رهایش کردم. دستی به مانتوی خودم کشیدم و مرتبش کردم. سعی کردم به یکی، دو نفری که از دفتر کناری، یواشکی تو اطاق سرک می­‌کشیدند اعتنایی نکنم. کم پیش می­‌آمد که من شخصاً با متهم گلاویز شوم.

گذاشتم گریه‌­هایش را بکند و با پشت دستش اشک­‌هایش را تمیز کند. یک جعبه دستمال کاغذی از کنارم به سمتش گرفتم ولی سعی می­‌کردم نگاهش نکنم. چند برگی برداشت.

ریز نقش بود و مانتوی مرتبی پوشیده بود ولی حالا از آن حالت مطمئنی که داشت کمی فاصله گرفته بود. یک برگ فرم سفید با یک خودکار کوبیدم روی میز، جلویش و آمرانه دستور دادم وقایع را در آن بنویسد. راستش خودم هم از "بعدش، بعدش" گفتن­‌های خودم خسته شده بودم. او هم که جانش بالا می‌­آمد موضوع را کامل تعریف کند.  

از زیر چشم دیدم خودکار را برداشت. اما شروع به بازی کردن با آن نمود. از آن دسته آدم‌هایی بود که دوست دارند ته فنری خودکار را مرتباً فشار دهند و صدای آن را بلند کنند.

با این کارش عصبی‌­ام می­‌کرد، اما به روی خودم نیاوردم. هنوز بینی­‌اش را بالا می‌­کشید که پشت میزم نشستم و خودم را با ورق زدن پرونده مشغول کردم. چند بار نگاهم کرد و وقتی دید اوضاع ظاهراً به همین منوال پیش خواهد رفت، تصمیم گرفت تغییری ایحاد کند.

- "من قصد بدی نداشتم ولی می­‌دونی تو دردسر افتاده بودم. من هیچ وقت شانس نداشتم و همیشه هم سر از یه همچین جاهایی در می‌­آورم."

دور و برش را با دست نشانم داد. خیلی وقت بود که به طرز نگاه کردن متهمین به اطاقم اهمیتی نمی­‌دادم. آن­ طوری که آن­ها به اطاق نگاه می­‌کردند نشان می­‌داد در و دیوار آنجا را پر از نکبت می­‌بینند. من می‌­دانستم زندگی و تباهی درون وجود خودشان است که در آن چهاردیواری می­‌بینند. برای همین ناراحت نمی­‌شدم. با سر اشاره‌­­ای کردم که ادامه بدهد.

- "ترسیده بودم. دوباره افتادم تو یه هچلی، یه جایی ... چی دوست دارین شماها بهش بگین؟"

- "نزاع دسته جمعی"

- "آره، همون. یه از اون دعوا­ها راه افتاده بود و درست وسط این دعوا کی وایساده بود؟ من بیچاره. واسه همین حالیم نشد بچه بغلمه و از در قطار رفتم بیرون. در داشت بسته می­‌شد که صدای جیغ مادره بلند شد که ای داد، بچه­‌ام رو بردن. تازه اونجا دیدم چه خاکی به سرم شده. هول شدم. یک کمی وایسادم که با قطار بعدی برم ایستگاه بعد. ولی گفتم مادره که نمی­‌ره ایستگاه بعد و منتظر من بشه که برم پیشش. از پله‌ها دویدم بالا ولی به در اصلی نرسیدم."

- "چرا؟"

- "گرفتنم. اونم با چه وضعی. دو سه نفری افتادن روم. فکر­کردم بچه اون زیر له شده، دستشو گرفتم و هی تکونش دادم تا مطمئن بشم چیزیش نیست ولی اونا هم از اون طرف بچه رو می‌­کشیدن. یکهو از هم جدامون کردن. مادره نمی­دونم از کجا سر رسید و بچه‌­اش رو برداشت و منم که الان اینجا خدمت شمام."

-         "النگوهاش اون موقع موند تو دستات؟"

سرش را به نشانه تائید بالا و پائین برد. با دستمال بینی‌­اش را گرفت و آرام نشست.

فرم­‌ها را تکمیل کردم و پا شدم. به معاونم شرح مختصری دادم که او را به بازداشتگاه موقت انتقال دهد و آماده شدم دفتر را ترک کنم که دستم را گرفت.

-         "تو که باور نمی­‌کنی من می­‌خواستم النگوهای اون طفل معصوم رو از دست‌هاش درآرم. می‌­کنی؟"

درون آن چشم­‌های درشتی که مستقیماً در چشمان من خیره شده بود، معصومیت موج می­‌زد. دستم را عقب کشیدم. بهش می‌­خورد حقه‌­باز باشد، اما داستانش را با صداقت پایان برده بود. در عین حال هم باور نکردنی می‌نمود، و هم می‌­شد کمی باورش کرد. آرام لبخندی به او زدم. جوابش را فوری گرفتم. از اداره بیرون رفتم. تنها زمانی که خواستم سوئیچ ماشینم را از کیفم بیرون درآورم متوجه شدم ساعتی دستم نیست!

گمشده هایم را می جویم...
ما را در سایت گمشده هایم را می جویم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilibani بازدید : 83 تاريخ : شنبه 23 تير 1397 ساعت: 19:13