لوسی، بلوط، گندم، منگول، حنایی و 8 بچه گربه

ساخت وبلاگ

یک گربه کمی لوچ و خیلی خنگ اما مهربان در همسایگی ما هست که آن اوائل که با خصوصیاتش آشنا نبودیم اسمش را لوسی گذاشتیم. بعد از چند بار غذا گرفتن رسما تبدیل به گدای سرگذر شد. آبرو برایمان نگذاشت از بس مستقیم و بی‌پروا به مدت طولانی به پنجره خانه ما زل زد. کارش زایمان‌های متعدد در سال، رسیدگی ناقص به بچه و رهاکردن آن‌ها زودتر از موقع است. دو تا از این بجه‌ها را ما بزرگ کردیم: گندم که پسربچه‌ای شیطان بود و بلوط که دختری کوچک و مردنی مثل موش بود. گندم برای پیدا کردن قلمرو، زود ما را ترک کرد ولی از خود خاطرت زیادی گذاشت. بلوط بزرگ شد و دگردیسی عجیبی به یک گربه عظیم اشرافی با دم طاووس مانند کرد. تندخو و بی‌اعصاب است و خلاصه کلام آن که بی‌اخلاق اما واقعا زیبا. چشمان سبز قشنگش نفس در سینه حبس می‌کند. یک ساله بود که بچه‌دار شد و علیرغم این که از مهر مادری بی‌بهره بود خودش یک مادر تمام عیار شد. بچه‌ها را به دقت بزرگ کرد و دخترک کوچکش که ما منگول می‌نامیم را پیش ما آورد. از آن به بعد این دو به طور مرتب به ما سر زدند و غذا خوردند. اوائل پاییز، فرش کوچکی در بالکن انداختیم تا منگول روی زمین سرد استراحت نکند. بلوط پیش ما نمی‌ماند اما بلوط اینجا می‌خوابید تا متوجه شدیم این بار، لوسی، بلوط و منگول باردار هستند. بلوط زودتر زایمان کرد و 4 بچه فوق‌العاده دقیقا در همان جای منگول که به تدریج بزرگ و اشرافی شده بود به دنیا آورد. رفتار بلوط بی‌ثبات‌تر و خشن‌تر شد و منگول ماند بی‌سرپناه. چند روزی از خواهر و برادرهایش نگهداری کرد و بعد خودش در همان جعبه زایمان کرد.

این بدان معناست که الان در بالکن ما ده گربه در حال پخش کردن خاک آن دو سه گلدان باقی‌مانده هستند و بقایای دمپایی و ظروف آب را می‌جوند و به محض باز شدن در برای غذا دادن، دو سه تا بچه لرزان و نترس به درون خانه می‌خزند که بازپس فرستادنشان نزد مادران، خود داستان پرخطر و پر از اشک چشم است.

حال می‌ماند پدربچه‌ها. حدس‌هایی زده می‌شود که هردو بار، پدر بچه‌های بلوط گربه حنایی نر محل است که دوست دارد ساعت چهار، چهار و نیم صبح با فریاد، ما را بدخواب و قلمرو خود را اعلام کند. پدر بچه‌های منگول یک گربه حنایی رهگدر دیگر است که دو روزی بیشتر نماند و با خود یک بیماری مهلک و 4 بچه برای منگول به همراه آورد. یک هفته دوا و درمان کردیم تا منگول بماند.

الان، آفتاب اول فروردین در بالکن افتاده و می‌توان دریاچه کوچکی ازگربه‌ها را دید که روی هم افتاده و در حال چرت هستند. حرکات ظریف، نفس کشیدن‌ها، و حرکات غیرارادی دست و پا هر از گاهی این دریاچه آرامش را مواج کرده و بعد آرام می‌گیرد.

سال دیگر، آخر زمستان، انتظار یکی دو مادر دیگر را هم خواهم داشت. تا آن موقع ...

گمشده هایم را می جویم...
ما را در سایت گمشده هایم را می جویم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilibani بازدید : 75 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 14:23