توهم شن

ساخت وبلاگ

آفتاب سوزان چشمش را میزد. تلاش کرد از تپه بالا برود. پاهای پهنش در شن فرو می‌رفت. زبری شن را زیر منقارش حس می‌کرد. از بال‌هایش نتوانست کمکی بگیرد، سنگین بودند و خسته، باری اضافه. دوباره بالا را نگاه کرد. خیلی تا بالای تپه فاصله داشت. تا چشم کار می‌کرد شن بود و دیگر هیچ. با سری افتاده ایستاد. تاول را زیر پایش حس می‌کرد. پوست ظریف و حساسش طاقت این حرارت را نداشت. دوباره گامی برداشت. زبری شن زیر منقار ... دوباره ایستاد. سعی کرد به خاطر بیاورد صبح کجا بوده، دیشب کجا، دیروز چطور؟ خاطرات دوری از پشت مه غلیظ مثل سراب رقصان آمد و رفت. حتی نشد درست ببیند یا لمس کند. مثل سراب بخار شد و رفت و با حرارت شدید آفتاب برگشت تا بسوزاند.

داشت تسلیم می‌شد. تاول دردناک‌تر شده بود و منقارش رنجورتر که سایه‌ای بر سرش افتاد. باد خنکی پرهای خشکش را تکانی داد. دوستش بود که داشت فریاد می‌کشید: "به چی این طوری خیره شدی؟" 

به خود تکانی داد. شن زبر زیر منقار، تاول زیر پا، بال‌های سنگین و خسته. همه سر جایشان بودند. "به چی این طوری خیره شدی؟" با خودش تکرار کرد "به چی این طوری خیره شدم؟" و سرش را بالا گرفت. دوستش در کنارش خندید: "توهم شن داشتی؟ از روی صحرا که رد میشی باید خیلی مراقب باشی، خیلی راحت به دام می‌افتی. خیلی راحت هر سال کلی دوست خوب از دست می‌دیم.  حیف که دیگه نمیشه برشون گردوند. میگن توهم شن خیلی قوی و واقعیه، انقدر واقعی که بقیه زندگی خودش میشه یک توهم."

پرسید: "باید چیکار کرد؟" بال‌هایش هنوز سنگین و خسته بودند. چشم‌هایش می‌سوخت و زبری شن، منقارش را رنجور کرده بود اما هنوز در میان صف همسفرانش در حال پرواز بر فراز تپه‌های بزرگ شنی بود.

دوستش شادمانه کفت: "به برکه‌ها فکر کن که در کنارشان بزرگ شدی، به مرداب، که در میان نیزارهایش بازی کردی و عاشق شدی و به تالاب‌ها که در میانشان لانه کردی و از تخم بیرون آمدن جوجه‌ها را دیدی."

فکر کرد زندگی که زیبا بود. آب، باران، رعد و برق، ابر، باد، طوفان، رنگین کمان. پس چرا هیچ کدام به یادش نمی‌آمد؟ آن بخار سراب را به یاد آورد. رقصان و نازک از برابرش گریخت، دودی شد و به آسمان رفت. تمام آن زیبایی‌ها؟ چرا؟

منقارش را باز و بسته کرد. بدنش را تکان داد. باد میان پرهایش وزید و تک تک آن‌ها را حرکت داد. حس خوب سبک‌بالی داشت. صدای همقطارانش در گوشش طنین انداخت. شادمانه پرواز کرد ولی سعی کرد تمام این احساسات خوش را با خود حمل کند. "فراموش نکن ... هرگز فراموش نکن." و پر کشید و به جلوی صف رفت.

در زیر پاهایشان، یک مرغابی به تپه‌های شنی زل زده بود. آفتاب سوزان چشمش را میزد. تلاش کرد از تپه بالا برود. پاهای پهنش در شن فرو می‌رفت. زبری شن را زیر منقارش حس می‌کرد. از بال‌هایش نتوانست کمکی بگیرد، سنگین بودند و خسته، باری اضافه.

---

این حس، توهم شن، تمام بهمن با من بود. آنقدر شهامت نداشتم که آن را بنویسم. تلاشی هم نکردم، اما در ذهنم مرتب می‌گفتم: "فراموش نکن ... هرگز فراموش نکن."

گمشده هایم را می جویم...
ما را در سایت گمشده هایم را می جویم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilibani بازدید : 70 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 14:23