گمشده هایم را می جویم : نیلوبلاگ

ساخت وبلاگ

هنوز هم یادم نیست چرا آن سال به خصوص من و برادر کوچک‌ترم تصمیم گرفتیم با هم یک کادو به مامان بدهیم. راز مشترک ما را به بازکردن قلک‌هایمان کشاند. پول خردهایی که برای خرید توپ جمع می‌کردیم را برداشتیم و رفتیم خیابان اصلی گیشا و از پشت شیشه‌های ویترین مغازه‌ها، همه چیز را نگاه کردیم. دو تا بچه را تصور کنید که با دست به شیشه‌ها چسبیده و با هیجان اشیاء ویترین را به هم نشان می‌دهند و نخودی می‌خندند. بالاخره در یک مغازه روی یک جعبه پارچه‌ای توافق کردیم. جعبه نارنجی رنگ مناسب طلا و جواهر و یا لوازم آرایش که پائینش یک بخش دیگر هم داشت که با زیپ باز می‌شد. دیدن این جای مخفی هیجان ما را بیشتر هم کرد. با شادی وارد مغازه شدیم و همه سکه‌ها و پول خردهایمان که با عرق کف دستمان خیس شده بودند را روی پیشخوان مغازه‌دار گذاشتیم و جعبه را نشان داده و گفتیم این را می‌خواهیم. قشنگ قیافه مغازه‌دار را در زمان شمردن پولمان یادم هست. در آخر گفت کم است. 50 تومان از 250 تومان کم داشتیم (تومان قدیم، همان 10 ریال واقعی). پول‌ها را جمع کردیم و دوباره به خانه برگشتیم. این بار علاوه بر راز، نیازی هم داشتیم. اولین کسی که می‌شد پیشش برویم مامانی بود. مادربزرگ عزیز که این بار حاضر نشد پول بدهد. مطمئن نبود پول برای چه کاری می‌خواهیم. الان که فکر می‌کنم نمی‌دانم چرا برای مامانی کادو نگرفتیم او که برایمان مثل مادر بود، مادر مادرمان بود. القصه پول را جمع کردیم ولی این بار دلهره داشتیم. نکند فروخته شده باشد؟ نکند آن جعبه خوش بر و رو را برده باشند؟ آخر خیلی دلربا بود، نارنجی با یک جای مخفی در زیر. دوان دوان و نفس‌زنان خودمان را به مغازه رساندیم و دوباره همه پول را روی پیشخوان ریختیم. این بار با حسی پر از غرور کادوی با ارزشمان را بغل کردیم و برای مادرمان هدیه بردیم. تا سال‌ها طلا و جواهرش را در آن کیف قرار می‌داد و در جای مخفی‌اش انگشترهایش را می‌گذاشت. هر بار که جعبه‌اش را برمی‌داشت حس خوشی ما را فرا می‌گرفت.

سال اولی که مادر دیگر نبود و من سال دومی بود که از دانشگاه به خانه برمی‌گشتم، هوا رو به تاریکی می‌رفت. اوائل پائیز یا زمستان بود یادم نیست. سر خیابان تخت طاووس یک ساعت‌فروشی بزرگ بود و هنوز هم هست که تمام ویترینش را چراغانی کرده بود و نوشته بود روز مادر یادت نره. من که البته همان موقع هم پولی نداشتم ولی حداقل ده دقیقه در کنار خیابان اشک ریختم که مادری نیست که برایش کادو بخرم. از آن به بعد، این روزهای مناسبتی برایم مفهوم دیگری پیدا کرد. روز پدر، روز مادز، روز دختر، روز پرستار، روز معلم، .. هستند کسانی که یک عزیزی را دیگر در کنار خود ندارند و بقیه مردم شادمانه درباره آن چه می‌خواهند تهیه کنند یا خریده‌اند با آن‌ها صحبت می‌کنند و حتی نظر می‌خواهند. شاید ندانند گذشت سال‌ها از غم آن‌ها نمی‌کاهد و این ایام به کام خیلی از مردم بسیار تلخ است.

و امیدوارم مغازه‌دارها هیجان بچه‌ها را درک کنند و بدانند بچه‌ای که حاضر است توپ نخرد ولی برای مادرش کادو بخرد آن مادر را چقدر دوست دارد.

گمشده هایم را می جویم...
ما را در سایت گمشده هایم را می جویم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilibani بازدید : 73 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 21:32