دوست من، کتاب

ساخت وبلاگ

مادرم اصرار داشت تا وقتی می‌شود کتاب امانت گرفت لزومی ندارد کتاب بخریم و اعتقادش بر این بود که کتاب برای خواندن است نه قایم کردن ولی من مثل موش، عاشق انبار کردن بودم و هنوز هم هستم. کتاب‌های من به دو دسته یک بار خوانده شده، و صد بار خوانده شده تقسیم می‌شوند. بعد از دست دادن ناجوانمردانه چند کتاب به امانت داده و بازپس نگرفته، وسواس خرید چندتایی کتاب‌های خاص خودم هم به سایر مشکلات اضافه شده است. در این حالت، کتاب مورد علاقه حتی توی قفسه کتاب هم نمی‌رود و عمدتاً عمر خود را جز مواقعی که خوانده می‌شود در کشو یا کمد می‌گذراند. الان لزوم مخزن را در کتابخانه به روشنی درک می‌کنم.

حالا که به گذشته فکر می کنم متوجه می شوم جمله کلیدی "بوی چسب کتاب میدی" را پدرم در اعتراض به کار کردن مادرم در کتابخانه به کار می برده است. چون من که همیشه بعد از شنیدن این حرف دوباره مادرم را با لذت بو می کردم، فکر می کردم این عطرها را کجا می فروشند.

وقتی برای اولین بار در سالن اصلی و برای افتتاحیه سومین کنگره متخصصان علوم اطلاعات نشسته بودم، نگاهی به اطرافم کردم و به برادرم تلفن زدم که جایت خالی، من الان بین کتابدارها نشسته‌ام و گفت تو بالاخره خودت را رساندی به جایی که همیشه می‌خواستی باشی و من گفتم خبر نداری که چه بوی چسب کتابی می‌دهند و نمی‌دانم چرا بعد از این حرف، مجبور شد حساسیت فصلی را بهانه کند و نیم ساعتی در حیاط محوطه کاری‌اش قدم بزند. (خیلی بده که هنوز مردها نمی‌توانند گریه کنند، با این که در داستان‌ها خیلی راحت اشک می‌ریزند.)

آن روز کتابدارها مرا پر از شگفتی کردند. آن‌هایی که در حضورشان پچ پچ هم ممنوع است تمام راهروها و سالن‌ها را پر از هیاهو کرده بودند. نمی‌دانم چرا فقط در راهروهای بیمارستان علامت آن دخترک مظلوم را برای رعایت سکوت می‌گذارند ولی در هیچ کتابخانه‌ای تاکنون این علامت را ندیده‌ام. چون چیزی از سخنرانی نمی‌شنیدم، به چند کتابدار علامت سکوت را نشان دادم (نمی‌دانستم که عقده‌های من به همین سادگی خالی می‌شوند). غرفه فروش کتاب غلغله بود و ما به همدیگر تنه می‌زدیم، کتابدارهای جدید نظری متفاوت از تو دارند، مادر. خودم هم باورم نمی‌شود و مادر، در همین لحظه از حضورت عذرخواهی می‌کنم، اما من کسی را دیدم که لیوان چایی به دست، کتاب تورق می‌کرد.

هرچند هنوز عمل خوردن را با خواندن ادامه می‌دهم و امیدی به ترک آن نیست. و این برمی‌گردد به ایام کودکی و هرگز آن تابستان گرم را فراموش نمی‌کنم که در بین فامیل گرمازده، زیر یک پتو می‌لرزیدم و کتاب "گرگ ها زمستان ندارند" را می‌خواندم و آخر شب هم سرما می‌خوردم. آن زمان هنوز تاثیر نوشیدن یک فنجان داغ چایی را همراه مطالعه درک نکرده بودم. 

در طرح هزار و یک صدا برای هزار و یک داستان شرکت کردم. آن روز شهرزاد قصه گو شدم و یک داستان برای امیری جوان بخت خواندم. امیدوارم شنیدن صدای من او را به خواب‌های خوش فرو برد. همان خواب‌های شیرینی که با خواندن این کتاب‌ها داشته ام. یا شاید هم باید آرزو کنم مانند من گاهی خوابش نرود و کتاب به دست، به فضای روبرو خیره شده و به فرداهای نامعلوم بیندیشد.

با کتاب، هر دو به سادگی ممکن است...


برچسب‌ها: کنگره متخصصان علوم اطلاعات, کتاب, قصه گویی, کتابدار
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۶ساعت 21:12  توسط لیلی بنی هاشمی  | 
گمشده هایم را می جویم...
ما را در سایت گمشده هایم را می جویم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilibani بازدید : 87 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:44